محمد صالح علا
من، سرطان را دوست نداشتم، خیلی چیزها را دوست نداشته ام، دشمن های نازنینم را دوست نداشته ام. من هر چه را، هر کس را که دوست نداشتم به آن فکر نمی کردم، مایل نبودم درباره اش چیزی بدانم، بخوانم، خیال می کردم ناشناخته بودن آنچه را که دوست ندارم، موجب می شود به آن مبتلا نشوم، اما سال ها پیش اتفاقی افتاد که موجب شد، به یکی از دشمنانم فکر کنم، فکر کردم و کم کم ملتفت شدم، دشمن ها بد نیستند، نه تنها بد نیستند، که حتی از دوستان هم بهترند، زیرا دانستم، این دشمن است، که همیشه به من فکر می کنند، فکر می کنند، که چگونه پدرم را در بیاورد، چگونه مرا بچزاند، آزار بدهد، یا آسیبی به من برسانند، دانستم که دشمن عزیز، از دوستان، آنها که مرا دوست می دارند، بیشتر به یادم هستند، دائما به من فکر می کنند، آنها بیشتر از دوستانم به من فکر می کنند، کسی که به فکر کسی است، بی لطف نیست، لطفی دارد، پس کم کم شروع کردم به دوست داشتن دشمن هایم، حالا سالهاست، دشمن هایم را دوست دارم، بعد از آن یاد گرفتم، دردهای خودم را دوست داشته باشم، زیرا به قول سنت اگزوپری، آنها دردهای خود، من اند، فکر کردم سرماخوردگی چه ناخوشی خوبی است، همین که آدمی را مبتلای تب و لرز، می کند خوب است، تب کردن و لرزیدن، همان حال عاشق هاست، عاشق ها تب می کنند، میلرزند، رنگ پریده اند، ملنگ اند و هزیان ها می گویند، پس عاشق سرماخوردگی شدم، چنانکه هر بار سرما می خوردم، تلاش می کردم به زودی خوب نشوم از تب و لرز، اینکه همه نازت را می کشیدند، حالت را می پرسند و دست روی دستات، روی پیشانی ات می گذارند، مطبوع است، اما تا چند وقت پیش، همچنان از سرطان می ترسیدم، هنوز هم می ترسم، اما برایم کاری پیش آمد که مجبور شدم با میکروب ها زلفی گره بزنم، به میکروب های عزیز نزدیک شوم، میکروب ها را بشناسم، آن زمان فهمیدم، میکروب ها هم مثل همه موجودات خوب و بد دارند و ما به وجود برخی میکروب ها نیازمندیم، فهمیدم، بدون میکروب ها، نمی توان زندگی کرد و برای بهتر فهمیدن آنها گاهی خودم را جای میکروب ها و ویروس ها گذاشتم، همانها موجب شدند که بفهمم سرطان هم با ما غریبه نیست، سرطان هم از خود ماست، چیزی بیرون از وجود خود ما نیست، پس بخودم گفتم، بی عقلی است، من از چیزی که به خودم تعلق دارد وحشت داشته باشم، بترسم، فهمیدم، اما به لطف پژوهشگرهای نازنین، تلاش و مساعی آنها این روزها کمتر کسی از سرطان می میرد تازه بمیرد به نظرم در هر صورت بالاخره داور سوت می زند و زمین ها عوض می شود قهرمان هرگز جِر نمی زند. همین که داور سوت زد با جوانمردی و اشتیاق آماده ی تعویض زمین می شود. زیرا مرگ که نیستی نیست. ما همه ادامه داریم فقط زمین ها عوض می شود و من از اینجا عازم عالم ناز می شوم زندگی هر لحظه اش گنجی لا احصاست، من تا آخرین ثانیه باید در زمین بازی باشم . بدوم و تلاش کنم اگر توانستم گل بزنم به نظرم مرگ پدیده ی عجیبی نیست. زنده ماندن عجیب است قهرمان واقعی کسی است که همراه با سرطان عزیز، منتظر نوروز باشد. با سرطان، پنجره بر دوش بدنبال نسیم های بهاری بگردد.