مرتضی تفرشی
یک روز، یک توده و یک شوک بزرگ
مینو اسدی خمامی
سختیهای بسیار کشیدهای و تازه فکر میکنی دیگر به آسودگی رسیدهای که ناگهان میبینی به سرطان مبتلا شدهای. نمیدانی چه کنی. مراجعه به پزشک، پروسه سنگین تشخیص و درمان، ترس از مرگ، جراحی، شیمیدرمانی و پرتو درمانی، همه سخت و جانکاه است.
مستکتومی، ریختن مو، درد و ضعف و ناتوانی شیمیدرمانی همه را طی میکنی، مثل هر مبتلای به سرطان؛ زندگی را دوباره از نو شروع میکنی، اما چگونه؟ چه تغییری کردهای؟ بیماری تو را به آدم دیگری تبدیل میکند و یا بهتر بگویم حس نزدیکی به مرگ این کار را میکند. میخندی اما خندهات از دل غم شکفته است، تلاش میکنی اما تلاشت از دل ضعف برخاسته است.
لحظهها را جدا جدا حس میکنی چون میبینی که دیگر نمیشود سخاوتمندانه یکجا خرجشان کرد یا ندید گرفتشان. خوشیها را با ولع بیشتری جستجو میکنی و از ذرهذره آن لذت میبری.
به چشمان همدرت عمیقتر خیره میشوی و رازش را میفهمی. انسانیتر به انسان نگاه میکنی، همدردی دیگر یک سخاوت از سر سیری نیست، یک ضرورت است. همراهی با آنکس که تازه در راه طی شدۀ تو قدم گذاشته است، یک «باید» بیچون و چرای زندگیات میشود. میدانی که اگر به او بگویی تو را میفهمم، گذر از رنجها را برایش راحتتر میکنی و با جانودل میخواهی که این کار را بکنی.
قصه بیماری من همین است و چه حس خوبی است با جان و دل کاری برای دیگری انجام دادن.
به خاطر نینی
فرزانه یگانه؛
روزهای شیمیدرمانی همهاش هم بد نبود؛ درسته که سخت بود، ولی خاطرات شیرین هم داشت . خاطراتی که وقتی الآن بهش فکر میکنم لبخند بر لبانم مینشاند.
جلسه چهارم شیمی درمانیام بود که به یک جشن تولد دعوت شدم ، هیچ مویی نداشتم به خاطر همین یک پوستیژ مشکی سر کردم و یک لباس زرد بالاتنه کوتاه پوشیدم، بر اثر عوارض داروها ، گرد و قلمبه شده بودم و لپام باد کرده بود بهطوریکه همه فکر میکردند باردار هستم ، وسط مهمونی ، یکی از اقوام اومد جلو و سلام و علیکی کرد و تبریک گفت با تعجب گفتم تبریک برای چی؟ خندید و اشارهای به شکم من کرد و گفت: بخاطر نینی دیگه. منم کم نیاوردم و تشکر کردم. خندهام گرفته بود و ته دل میخندیدم که چطور اون این حدس را زده بود ، کمی بعد شام را سرو کردند میزبان از میهمانان دعوت کرد تا سر میز شام بروند ، من هم رفتم سمت میز شام که ….خانمی که جلوی من بود یکمرتبه اومد عقب و از من عذر خواهی کرد و به من تعارف کرد که حق تقدم با شماست با تعجب پرسیدم چرا و آن خانوم گفت چون شما باردارین باید اول شما غذا بکشید و من باز خندیدم …. اون شب همه فکر کردند من باردارم و همین موضوع باعث خنده من شد و دردی را که داشتم برای ساعاتی فراموش کردم.
چرت اینها همه شبیه هماند؟
فروزان یافتیان؛
وقتی رفتم مطب دکتر و بهم گفت باید چند جلسه شیمیدرمانی بشی خندهام گرفت. نمیدونم شاید باورش برام سخت بود ولی من یاد گرفته بودم که همیشه بخندم؛ خندهای کردم و گفتم چشم آقای دکتر… بعد از چند روز که داروها را به تنهایی تهیه کردم، رفتم بیمارستان که مثلاً فکر میکردم باید داروها را اونجا تحویل بدم و روز دیگه برم برای شیمیدرمانی… صبح زود پاشدم کارهای خونه را انجام دادم؛ ناهار را آماده کردم و رفتم بیمارستان. پرستار خیلی خونسرد بهم گفت خانم برو توی اون اطاق آماده شو. من هم خیلی خونسرد رفتم به طرف اطاق در اطاق را باز کردم چشمتون روز بد نبینه یک سالن بزرگ بود و چند تا تخت. روی هر تخت یک خانم نشسته و یا دراز کشیده… وای خدای من! اینا چرا همه شبیه هماند؟ یه دفعه یاد فیلم هفت کچلون افتادم. از شدت ناراحتی و شوکی که وارد شده بود، خنده ام گرفت با خندیدن من بقیه هم خندیدند. تا اومدم بگم بخدا قصدم مسخره کردن نیست، خانمی با مهربونی گفت غصه نخور، ماها هم روز اول همین حال شما را داشتیم به هرحال خوابیدم و تزریقم انجام شد. به تنهایی از بیمارستان اومدم بیرون. دربستی گرفتم اومدم خونه. تمام طول راه قیافه اون بیمارها جلوی چشمم بود، اومدم خونه بساط ناهار را جور کردم فقط نمیدونم چی شد وکی این اتفاق افتاد که بیهوش شدم. تازه فهمیدم داروهای شیمیدرمانی اثر کرده؛ وقتی کمی حالم بهتر شد قیافه کچل اون خانمها منو به خنده وا میداشت و روحیه خوبی که داشتند. بعد با خودم گفتم چه جالب منم کچل میشم مثل اینا خنده دارمیشم البته تو تنهایام گریه میکردم و خجالت داشتم از کچل شدنم …. بههرحال دوره درمان تمام شد. الان دوسال بیشتر از آن روز میگذره خدا را شکر میکنم که تمام شد؛ با تمام خوبی و بدیهاش، تمام شد و اینکه یاد و خاطره اون تعداد آدم بدون مو هنوز برای من قشنگی و یادآور خاطره آن روز است.
الان هرجا خانمی را میبینم که شیمی درمانی شده و موهاش ریخته، بهش میگم چطوری حسن کچل غصه نخوری خوب میشی و اونا هم شروع میکنن به خندیدن.