نویسنده، شاعر، مترجم
همسرم گرفتار بود. همه به عیادتش میآمدند و برایش دعا میکردند. روحیه خودش عالی بود. تمام تلاشش را برای بهبودی میکرد و درعینحال راضی به رضای خدا. من بهاندازه او آرام نبودم. سعی میکردم نشان ندهم، اما درونم پر از آشوب بود. اسم سرطان برایم آسیبرسان بود تا چه رسد به اینکه همسرم در کنارم گرفتارش باشد و من از درون بسوزم و در ظاهر به او که از من امیدوارتر بود آرامش بدهم و لبخند بزنم. زخمهایی را که در اثر رادیو درمانی ایجادشده بود پانسمان میکردم و بادل خونین، لب خندان به او میدادم. تا اینکه یک روز دوستی به عیادت خانمم آمد و برخلاف بقیه حالوروز مرا هم دید و پرسید: حال خودت چه طوره؟ همسرت داره خوب میشه و تو داری آب میشی، داری پیر میشی.
وای که چقدر این حال پرسی به دلم نشست. به خودم گفتم نه. من نباید از دست بروم. باید انرژی داشته باشم به همسرم برای رسیدن به بهبودی کامل یاری برسانم. روزهای پیش از آن لحظههای بدی را پشت در بسته اتاقهای عمل سپری کرده بودم. لحظههایی که یادآوریشان پیرم میکرد. از آن روز به بعد یادآوری لحظههای پشت در اتاق عمل، برایم یادآوری لطفی شد که خدا به من و او کرده و به من و او اجازه داده تا بازهم در کنار هم و باهم زندگی کنیم. حالا گاهی که به بیماری میرسم، هم حال خودش را میپرسم و هم حال اطرافیانش را که میدانم از حال بیمارشان بهتر نیست. همسرم سالهاست از رنج بیماری رسته و با سلامت کامل سکاندار عمر و زندگی من و فرزندانم است. ایمان او به خدا و راضی بودن به رضای او آنقدر شفابخش بود که هم به خودش توان داد که بیماریاش را پشت سر بگذارد و هم به من کمک کرد که در کنارش سر پا بمانم. حالا هم او و هم من چشممان دنبال بیماری است که با نشان دادن سلامتیمان به او بگوییم: خوب میشوی و بهبود پیدا میکنی. خدا در درونت انرژی متراکم باورناپذیری را نهاده که مرگ قطعی را هم میتوانی با استفاده از آن پس بزنی. به تیمارداران و اطرافیان خودت فکر کن و با تصمیم جدی برای بازگشت به زندگی عادی به بیماری هم که رفیق راه تو شده لبخند بزن. راستی اگر کسی حال تیمارداران و دردمندان دور و برت را نمیپرسد، خودت احوال پرسشان باش.