عباس مخبر

دوست گرامی آقای شهرام اقبال‌زاده از من خواسته‌اند که مطلب کوتاهی برای مجله سروش شمس بنویسم. نشریه‌ای که هدفش تسلا بخشیدن به بیماران و تسهیل زندگی آن‌ها در حد مقدور است و این به گمان من هدف والایی است. به گفته نویسنده و منتقد معروف انگلیسی، تری ایگلتون در کتاب معنای زندگی : «کلید فهم کائنات در الهامی تکان دهنده نیست، بلکه در چیزی است که شمار کثیری از مردم شرافتمند آن را انجام می دهند، بدون آنکه درباره اش فکر کرده باشند. جاودانگی نه در یک دانه شن، بلکه در یک لیوان آب است. کیهان حول تسلا بخشیدن به بیماران دور می زند. وقتی به این شیوه عمل می کنید، در عشقی که ستارگان را پدید آورده است سهیم می شوید. این گونه زیستن، زنده بودنِ صرف نیست، بلکه سرشار از زندگی بودن است.»

قصدم این است که در این مجال اندک روایتی از اسطوره های یونان را برایتان نقل کنم که در آثار ادبی و هنری جهان بسیار تأثیر گذار بوده است. داستان قهرمانی به نام «پرومته» و زنی به نام «پاندورا» که به روایتی نخستین زنی است که با همکاری همه خدایان آفریده شده و هر یک صفت بارزی از خود را در او نهاده اند. ماجرا از این قرار است که پرومته که خود از تبار خدایان است در جدال میان «زئوس»، خدای خدایان، و آدمیان زمینی، جانب آدمیان را می گیرد و با نقض فرمان زئوس، آتش را از قلمرو خدایان می‌رباید و آن را به آدمیان هدیه می‌دهد. او این کار را در تقسیم سهم گوشت یک گاو قربانی نیز میان زئوس و آدمیان انجام می‌دهد و قسمت‌های نامرغوب گوشت از قبیل پیه و چربی را به زئوس و گوشت لخم را به آدمیان می‌دهد. زئوس که خدای خدایان است، مجازاتی دردناک برای او در نظر می‌گیرد. به فرمان زئوس پرومته را در کوه قاف به زنجیر می‌کشند و هر روز عقابی می‌آید و جگر او را می‌خورد. طی سالیانی دراز، هر شب جگر پرومته بازسازی می‌شود و هر روز این ماجرا ادامه می‌یابد.

اما زئوس به این مجازات هم بسنده نمی‌کند و تصمیم می‌گیرد آدمیان را هم به جرم همدستی با پرومته تنبیه کند. در همین جاست که پاندورای صاحب کمال و جمال را می‌آفریند تا نقشه‌های خطرناک او را برای آدمیان پیاده کند. «هرمس» پیک خدایان، پاندورا را به زمین می‌آورد و در معرض نگاه «اپیمته»، برادر زئوس قرار می‌دهد. اپی متئوس، یک دل نه، صد دل عاشق پاندورا می‌شود و با او ازدواج می‌کند. این نخستین اشتباه او است زیرا پرومته که قدرت پیشگویی بالایی هم دارد به او هشدار داده بود که هیچگونه هدیه‌ای را از خدایان نپذیرد. در خانه اپیمته صندوقی هست که پرومته به او سپرده و سفارش اکید کرده است که مبادا کسی در آن را باز کند. در واقع پرومته تمام بدی‌ها و بیماری‌ها و صفات ناپسندی از قبیل بخل و حسد و کینه و دروغ و نظایر آن را در این صندوق حبس کرده است تا آدمیان بتوانند زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای داشته باشند. اپیمته به همسرش پاندورا سفارش می‌کند که مبادا در صندوق را باز کند. در اسطوره‌ها وقتی خدایان چیزی را برای انسان‌ها نهی می‌کنند معنی‌اش این است که طرف حتماً آن کار را انجام دهد. به این ترتیب، خوره کنجکاوی به جان پاندورا می‌افتد و در صندوق را باز می‌کند. باقی ماجرا روشن است، همه بدی‌ها و شرارت‌های جهان از صندوق بیرون می‌ریزند و زندگی آدمیان را در می‌نوردند. اما پرومته که گویا این ماجرا را هم پیش‌بینی کرده بود، در کنار همه این شرارت‌ها «امید» را هم در صندوق به ودیعه نهاده بود.  هنگامی که پاندورا هراسان از کاری که کرده، در صندوق را می‌بندد، صدای ضعیفی به گوشش می‌رسد که می‌گوید: لطفاً مرا هم آزاد کن، من «امیدم.»

از آن روزهای دور گذشته تا به امروز و شاید تا پایان جهان، این امید است که یک تنه در مقابل همه شرارت ها ایستاده است. شاید از همین روست که شاعر بزرگ معاصر، احمد شاملو می گوید: “امید کجاست تا جهان خود به قرار بازآید.”

 

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

سه × 3 =