فرهاد حسن‌زاده

نویسنده، روزنامه‌نگار و طنز‌پرداز

 

سه قاب از زندگی

قاب اول.

وقتی شنیدم برادرم دچار سرطان شده فاصله بیمارستان میلاد تا خانه را یک‌بند اشک ریختم. باورم نمی‌شد. برادرم ۵۷ ساله بود و من پنجاه‌‎ساله. چطور چنین چیزی ممکن بود. بارها اسم این بیماری را شنیده بودم. بارها آدم‌هایی را دیده بودم که این دیو به درون قلعه‌ی تن‌شان رسوخ کرده، بیرون نرفته، و آن‌ها را ازپا انداخته بود. بارها توی داستان‌ها به این موضوع برخورده بودم. حتی برای نوشتن فیلمنامه‌ای به بیمارستان محک رفته و با خانواده‌ها و مشاوران و پزشکان و بچه‌هایی که درگیر این درد بودند، حرف زده بودم. ولی نمی‌دانم چگونه است که انسان تا وقتی خودش یا عزیزترین کسانش درگیر نشوند آن‌چنان که باید و شاید متوجه عمق این درد نمی‌شود. حالا، امروز، من ۵۷ ساله‌ام و برادرم ۶۳ ساله. او توانست آن دیو را از قلعه‌اش بیرون کند و از این جنگ پیروز به در آید. پیروزی او پیروزی ما هم بود. پیروزی همسر و فرزندان و پزشکانی که شبانه‌روز جنگ او را راهبری می‌کردند و در کنارش بودند. اما این روزها چیز دیگری بردارم را فرسوده کرده و می‌کند. یک کلاه‌برداری بزرگ که تقریباً از شروع بیماری با او همراه بود. او انسان شریفی است. شریف و مؤمن و درستکار. اما حالا شاید ناچار شود خانه‌اش را بفروشد تا از این درد انسانی نجات پیدا کند. از رفتن‌های مدام به دادگاه و دادسرا و حق‌خواهی از کسی که هستی‌اش را گرفته و با زندگی‌اش بازی کرده. اینجاست که به یاد شعر دوست خوبمان قیصر امین‌پور می‌افتم که می‌گفت:

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود

گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود

گاهی دگر تهیه به‌دستور می‌شود

گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود

گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود

قاب دوم.

من معمولاً با بچه‌های مدرسه‌ها یا کتابخانه‌ها دیدار و گفت‌وگو دارم. دیگر پرسش‌ها و پاسخ‌ها برایم تکراری شده‌اند. اما روزی یکی از دخترها چیزی نپرسید. پس از تمام شدن جلسه آمد و حرفی زد که عجیب بود. او گفت: «من از زندگی مأیوس بودم و حتی به خودکشی فکر می‌کردم، خواندن رمان شما باعث شد این کار را نکنم. شما چطور این‌قدر نگاه خوش‌بینانه به زندگی دارید؟»

به او پاسخی کوتاه دادم، اما حالا آن پاسخ را برای خودم و شما بازتر می‌کنم. هرکس برای خودش فلسفه‌ای دارد. این فلسفه نوع نگاه او به دنیا را تعیین می‌کند. حالا اگر این فرد هنرمند باشد فلسفه‌اش در آثارش تبلور پیدا می‌کند، چون درست مانند فیلتری در مسیر خلق اثر هنری است و نویسنده یا هنرمند با عبور دادن عناصر و اجزای داستانش آن را خلق می‌کند. نمی‌دانم این فلسفه‌ها از کی در آدمی شکل می‌گیرد و کی به آن آگاه می‌شود. یا شاید هم هنرمند چندان به آن آگاه نباشد و ناخودآگاهانه صاحب این سبک و نگاه خاص شود. و همین نگاه است که باعث خلق آثاری می‌شود که سرشار از عشق، صلح و امید است. بله من انسان امیدواری هستم چون فلسفه‌ای دارم که همه‌چیز را از پس عینک خوش‌بینی و امید می‌بینم. فلسفه‌ای که به گمانش جهان آن‌چنان که بعضی‌ها فکر می‌کنند جدی نیست. آن‌قدر جدی نیست که بخواهیم به خاطر دنیا با دنیا بجنگیم. آن‌قدر که در حرص به دست آوردن یا غم از دست دادن چیزی -حتی جانمان- فرسوده شویم. آن‌قدر که فکر کنیم ما مرکز جهانیم و همه‌چیز باید بر وفق مراد ما باشد. در نگاه من هیچ پدیده‌ی ثابتی وجود ندارد. همه‌چیز در گذر است. نمایان می‌شود و دمی بعد سپری می‌گردد.

قاب آخر.

 دوسال پیش به مدرسه‌ای رفتم که در آن نمایشگاهی از تحقیق‌ها و فعالیت‌های دانش‌آموزی بود. روی میزی که عنوانش یادم نیست ولی پر از وسایل و عکس‌هایی از آسمان و ستاره‌ها و کهکشان‌ها بود، یکی از دانش‌آموزان چیزی به من نشان داد. در حقیقت چیزی به من یاد داد. او ابتدا تصویری هوایی نشانم داد و گفت: «ما اینجاییم، این مدرسه‌ی ماست.» در تصویری بعدی کره‌ی زمین را نشان داد و گفت این زمین ماست و این هم ایران است.» در تصویری دیگر منظومه شمسی را نشان داد که شبیه نقطه‌هایی نورانی در شبی مه گرفته بود. در تصویری دیگر کهکشانی نشانم داد که چند منظومه مثل منظومه شمسی در آن جای گرفته بود. و بعد با تصویری و تصویری دیگر مرا برد بالا. بعد پرسید: «آقای نویسنده! شما کجای این هستی بی‌کران هستی؟»

راستش در هیچ‌کدام از تصویر‌ها چیزی به نام «من» وجود نداشت. حتی غباری به‌اندازه‌ی ذره‌ای نشسته بر نوک سوزنی. سکوت کردم و رفتم سمت حیاط مدرسه. باران می‌بارید و دلم می‌خواست زیر باران بچرخم.

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

16 + 3 =