گویم داستانی از وفا امروز

وفای دخترک با خالق این روز

که وقتی عهد میبندد بسختی

بگیرد دستهایش را بلختی

زشرح قصه میگویم چنین شد

که گویی مهر دنیایش فزون شد

دختری عمرش ب شادی می گذشت

درخیالش مملو از گلها ودشت

اندکی ازعمر دختر می گذشت

کودکی نازک دل و نازک سرشت

دخترک در ساحل بی آب خود

رنجی آن نازکدلش را میفشرد

عاقبت رنجش به بستر میکشاند

مُهر بیماری به پیشانی نشاند

یکدفعه دنیا برایش تار گشت

دشت پر آب و گُلش

 سربه پایش خارگشت

روزهایش تیره و بیدادهایش پشت شب

ذکر میگفتش به حالش زیر لب

وی نمازش را قضا و ذکرهایش را ادا

روی بستر بر نمی آمد زدستش جز دعا

کاسه ی دل پر زخون و چشمهایش پر نگین

تا که خالق میفرودش ملائک برزمین

زهر جانب ملائک حلقه گشتند

که گویی از همان گلهای دشتند

دل دختر بشد آرام و پرامید

برفتش آن شب و سودای ظلم از دید

یکی با جام دارویش یکی با ذکر یا نورش

یکی با گنج قارون یکی از علم معلومش

جمله هم قّسمان، به یارایش شتابان

تا که آن مِه خاموش شدش خورشید سوزان

دخترک از حزن بیرون میشتافت

راه بیماری برفت و شفاعت را شناخت

اینکه بنوشتس اکنون این سخن

از زبان دخترک یعنی، من

اندکی از وصف حالم این چنین

دخترک منم اکنونم ببین …….

……دخترک…….

 

سروده: شیرین محققی

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

دوازده − 5 =