مرسی که سالمی عزیزم!

مرتضی تفرشی

پسرم دارد از خانه بیرون می‌رود، می‌گوید:« تاریخ ۲۵اسفند یادت باشه.” دلم هُری می‌ریزد. این تاریخ را صدبار به خودم یادآوری کرده‌ام…

” خونه باشی ها!” کاغذی را کنار میز تلفن می‌گذارد و می‌گوید: « رسید قالیشویی است. بیست پنجم تا قبل از ظهر قالی را میارن.”
شب عید نزدیک است. بچه‌ها دارند برای خانه‌تکانی کارهایی می‌کنند، دخترم خُرد خُرد همه جای خانه را تمیز می‌کند. من هم گاهی کمک می‌کنم، اما دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. حالم بد نیست ولی ترس از تکرار دوباره درمان و اضطراب و نگرانی از طی کردن دوباره‌ی راه گذر از رنج‌ها ، درونم را چنگ می‌اندازد،  همه‌اش دارم سناریوی ۲۵اسفند را در خیال خودم می‌نویسم. ۲۵اسفند قرار است نتیجه آزمایش‌هایم را بگیرم.  بار دوم که شیمی‌درمانی را شروع کردم، بعد از عمل و شیمی‌درمانی و پرتودرمانی دفعه قبل، دیگر توان نداشتم. چند بار به همسرم گفته بودم “ولش کنیم؛ ادامه ندیم”، اما با پافشاری و خواهش بچه‌ها دوباره خودم را پیدا کردم و عمل دوم و شیمی‌درمانی و رادیوتراپی‌ها را انجام دادیم.

تا ۲۵اسفند، ۲۵بار می‌میرم و زنده می‌شوم. این دفعه دیگر اگر ماجرای سرطان تمام نشد؟ خودم تمامش می‌کنم. اگر این لعنتی دست از سر من برنداشت من از او دست برمی‌دارم. بگذار هر جا که می‌خواهد متاستاز بدهد. مثل همیشه سعی می‌کنم نگرانی را برای خودم نگه دارم ولی همه آنها می‌فهمند، وقتی ناغافل دخترم می‌پرد و بغلم می‌کند و می‌پرسد “کجایی؟”، دستم رو می‌شود.
.
تا ۲۵اسفند وقت دارم صدبار خاطرات آن روزهای داغ زندگی‌ام را مرور کنم.

 … ناگهان دیدم  دیر شده است. یکباره  وارد ماجرایی شدم که خوابش را هم نمی‌دیدم. تا چشم باز کردم، دیدم روی تخت شیمی‌درمانی نشسته‌ام و این طرف و آن طرفم زن‌هایی هستند که موهایشان ریخته است؛  کارم را از دست داده ام از انجام کارهای روزمره‌ام عاجزم و افتاده‌ام روی دست دختر و پسر دانش‌آموزم که به جای نگه‌داشتن من باید به دنبال بازی و سرگرمی خودشان می‌رفتند. چقدر خودم را سرزنش کردم که به نشانه‌های بیماری بی‌توجه بودم. اگر می‌دانستم …. اگر یک‌بار پیش دکتر می‌رفتم…
رنج و درد و ضعف بیماری یک طرف. آشوب این فکر و خیالات هم یک طرف. هرچه بیشتر فکر می‌کنم، فاجعه بیشتر دهان باز می‌کند. سرطان تنها سلولی نیست که به سلول‌ها و بافت‌های اطراف خودش چنگ می‌اندازد، بلکه مشکلی است که مثل اختاپوس همه طرف زندگی را می‌گیرد. همه اطرافیان را به نحوی درگیر می‌کند. گاهی مشکلات کوچک هم با آمدن این بیماری بزرگ‌تر و سخت‌تر می‌شوند، بی‌پولی و اختلاف خانوادگی و… حتی ضعف فرهنگی خانواده‌ها ممکن است تشدید شود. از نشستن کنار بیماران دیگر در انستیتو کانسر ایران و مشاوره مددکاران، خیلی از این چیزها را دیدم و شنیدم. خودم هم کم و بیش گرفتار این مسائل شدم.
تحمل این مشکلات با ضعف بدنی و درماندگی ، دشوار بود، خیلی دشوار. بدتر از همه این بود که روحیه‌ام روز به روز بدتر می‌شد و افکار منفی هجوم می‌آوردند. یاد حرف پدرم می‌افتادم که می‌گفت: «درختی که ضعیف بشه یا خوب آب نخورده باشه، آفت بهش حمله می کنه، یک‌شبه می‌بینی شته همه‌جای اونو گرفته».  فکر و خیال منفی مثل شته به ذهنم چسبیده بود. احساس می‌کردم مثل خمپاره‌ای وسط خانواده ترکیده‌ام و ترکش‌هایم به همه اصابت می‌کند.

– من بیمار شده‌ام و همه خانواده باید تاوانش را بدهند.

– من برای داروها ، آزمایش و درمان، پول لازم دارم و پسرم باید از خیر کلاس موسیقی‌اش بگذرد؛ دخترم باید از خرید لباس دلخواهش صرف‌نظر کند.

– من ناتوانم و همه باید با همه توان در خدمت من باشند و زیر بال و پرم را بگیرند.

– من پای همه را بسته‌ام آن‌ها ناچار هستند از سفر و تفریح خود بزنند.

 – من مراقبت می‌خواهم و آنها باید شب‌بیداری بکشند؛

– من موهایم را ازدست‌داده‌ام و سینه‌ام را؛ همسرم………

زن بودن من زیر سؤال رفته؛ همسرم چه گناهی کرده؟ او هم دارد افسرده می‌شود……

 من چقدر حق دارم؟ به‌زودی زبان همه به من دراز می‌شود؛ سرکوفت‌ها شروع می‌شود…. بعد از همه این‌ها آیا سلامتی من برمی‌گردد؟…. اگر هم برگردد، آیا سرطان برنمی‌گردد؟… سالم هم که باشم، دیگر نمی‌توانم همان آدم قبلی باشم؛ با این وضع نمی‌توانم با دوستانم به استخر بروم….

غرق این افکارم، ناگهان فشار دستهای دخترم را حس می‌کنم که دور بدنم حلقه می‌زند و زیر گوشم نجوا می‌کند: «مامان مثبت فکر کن!”

Top of Form

Bottom of Form

راست می‌گوید: چیزهای مثبت هم کم نیستند. مثل همین رابطه خود او و برادرش که پیش از بیماری من، همه‌اش از هم گلایه داشتند و هر کاری داشتم این می‌گفت: «به اون بگو» حالا در کارهای خانه، هرکدام بیشتر از دیگری مایه می‌گذارند. دخترم حالا یک سر و گردن از هم سن وسالان خود بالاتر است. خیلی مسئولیت‌پذیر و مهربان‌تر شده.

همسرم اوایل قاطی کرده بود، همه‌اش فکر می‌کردم مرا دوست ندارد. حتی اگر زیادی به من محبت می‌کرد، دلخور می‌شدم. شاید دلیل‌اش افکار خودم بود، چون برخورد دیگران به نظرم ترحم برانگیر می‌آمد. متنفرم از این حس ترحم.

دور دوم شیمی‌درمانی، چیزهای بیشتری یاد گرفته بودم، احساسات خودم را هم بهتر از اول می‌فهمیدم و قضاوت‌هایم منطقی‌تر شده بود حتی در مورد خواهرشوهرم که دوست نداشتم از بیماری‌ام باخبر شود، نظرم عوض شد. یک‌بار مجبور شدم همراه او به انستیتو کانسر ایران بروم از آن روز به بعد نظرش به این بیماری عوض شد. حالا خودش یکی از داوطلبان جمع‌آوری کمک به خیریه سرطان است. اما همسرم بی‌شک قهرمان این ماجرا است، محبت و ارتباط عاطفی و صمیمانه او بود که مرا سر پا نگه داشت و درسخت‌ترین روزها که خواستم درمان را ترک کنم ، مرا به زندگی برگرداند. حالا نسبت به قبل از بیماری ، با همسرم و حتی با خانواده‌اش روابط صمیمانه‌تری دارم. این بلوغ عاطفی را مدیون همین دوره مبارزه با بیماری‌ا هستم.

 سرانجام لحظه گرفتن جواب آزمایش رسید. تنها آمده بودم بیمارستان، فاصله در بیمارستان تا آزمایشگاه را به سختی قدم برداشتم، پاهایم سست شده بود. برگه را که گرفتم چشم‌هایم سیاهی رفت؛ روی صندلی نشستم. تا اینکه با صدای همسرم به طرف در چرخیدم، مددکار بخش همراهش بود، من تا آن لحظه هنوز نتیجه را نخوانده بودم، وقتی همسرم مرا به سینه‌اش فشرد و اشک‌هایش را روی گونه‌هایم پاک کرد، از زبان او شنیدم که گفت: «مرسی که سالمی عزیزم!»

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

4 × 3 =