المیرا جعفریان
روند بیماریام عوضشده بود، دکترم شیمیدرمانیها رو دوهفتهای کرده بود، با داروهای جدید، حال بدم از قبل بدتر شده بود، فاصله کوتاه بین شیمیدرمانیها امان منو بریده بود، از چند تا دکتر بنام شیمیدرمانی وقت گرفتم و با همسرم رفتیم پیششون… و اون زمان بود که واقعاً ضربه نهایی رو خوردم، اون دکترا متفقالقول و بدون رودروایسی و تعارف بههم گفتن این نوع سرطان برای سن تو نیست دختر جون، به سری اصلی داروهای این سرطان هم جواب ندادی، گرید سرطانت هم خیلی بالاست… خانم ما اگر جای شما بودیم بیشتر از این خودمونو اذیت نمیکردیم و شیمیدرمانی رو قطع میکردیم… باورم نمیشد، من که صبورانه شش جلسه شیمیدرمانی کرده بودم، من که با روحیه بودم، من که… یعنی از سرطانم تا الان که زیر سه ماه شده، حالا جوابم میکردن… یعنی کاری نمیشه کرد… یعنی هر کاری کنم باید بمیرم… وای خدایا… این زندگی از اونی که فکر میکردم برام مسخرهتر شده بود… به عنوان آخرین بیمار اون شب رفتم پیش دکتر خودم…رنگم پریده بود، شُک بودم، به طرز محسوسی دستام میلرزید… هر چی شنیده بودم رو برای دکتر خودم تعریف کردم، خیلی با آرامش همه حرف هامو گوش داد، گفت مشورت خوبه، اما به شرطیکه به این حال و روز نیوفتی، بیماری شما خیلی تهاجمی است، من باید باهات صادق باشم، از اول هم سی درصد شانس بهبود داشتی، تو این وضعیت ۱۰درصد شانس داری، به نظر من شیمی درمانی کن، تو بیمار من هستی، تا آخر باهات هستم….. دیگه نمیشنیدم چی میگه…. گیج و گنگ از مطب دکترم اومدیم بیرون، پس از عصر تا ساعت دوازده شب همه اون چندتا دکتر درست گفته بودن، که بیخیال شیمی درمانی بشم، کارم تموم بود….
یادمه خیلی گریه کردم. خیلی با خودم، با خدا دعوا کردم. من داشتم زندگیمو میکردم، یهو زندگیم منفجر شد، بازهم سعی کرده بودم قوی باشم و زندگی کنم، اما دامنه احتمال زنده بودنم بسته تر شده بود. شاید قسمت نبود که زنده باشم… به هر حال خیلیها تو جوونی میمردن، من که الان ۳۲ سالم بود…
یادمه یک هفته خیلی حالم خراب بود… خیلی گریه میکردم… فقط گریه… فقط وصیت… تا اینکه یک روز شروع کردم به نوشتن برای خودم. سعی کردم همه شرایط رو از زوایای مختلف ببینم و اون موقع بود که انگار بهم الهام شد و به خودم اومدم… عمر دست خداست. بدون اراده خداوند برگی از درخت نمیافته. خدا تو جهان قوانینی گذاشته و از اون قوانین نمیشه فرار کرد. اگر قراره زنده باشم باید بجنگم… و همه وجودمو برای بهبود بزارم، اگرنه… قافیه رو میباختم. با خودم خوب فکر کردم، همیشه از بچگی بهم گفته بودن نیمه پر لیوان رو باید دید و الان بهترین زمان بود که نیمه پر رو ببینم، ۱۰درصد شانس بهبود داشتم، یعنی با داروهای الان، و طب الان، ۱۰ نفر از صد نفر زنده بودن و سالم بودن، من یکنفر بودم که باید جزو این ۱۰نفر قرار میگرفتم، از اون روز عهد کردم همه کار کنم برای راز جاودانگی… سعی کردم با بهبود یافتهها صحبت کنم، اونها به نظر من به راز جاودانگی دست پیدا کرده بودند… فهمیدم در اتحاد قدرت بیشتری داریم، فهمیدم باید انسان دوست باشیم، فهمیدم در عین جنگیدن با بیماری، تسلیم خواست خدا باشم، که اگر همه کار کردم و نموندم… دیگه قرار نبوده باشم…
تو همین کش و قوسهای عاطفی، دوستی عزیز منو با سازمان «طلوع بینشانها» آشنا کرد، سازمانی که کارتنخوابهای بهبود یافته تشکیل داده بودند و هر هفته غذای گرم برای کارتنخوابها میبردند و اون عدهای رو که واقعا خودشون تمایل داشتند که تَرک کنن رو همه جوره حمایت میکردند… بهمن ماه بود که رفتم پیششون، دوست داشتم کار کنم، اما بخاطر شرایطم نمیشد، دیدم تو موسسههای خیریه میتونم مفید باشم، عمو اکبر مسئول اون موسسه برام توضیح دادند هر سال شب عید سبزی پلو ماهی درست میکنن و پخش میکنن بین کارتنخوابها، از من خواست برای شهر خودم چهل پُرس سبزی پلو و ماهی درست کنم، از مردم شهرم کمک بگیرم، که نشون بدیم که بیتفاوت نیستیم….
با خودم گفتم، منو کار گروهی؟!… منو کار خیر… منو کمک به مردم… احتمالاً باید برم شب عید از یه رستورانی سی- چهلتا غذا بگیرم و پخشکنم، مطمئن بودم نمیشه… اما شد… یک گروه تو تلگرام درست کردم، فامیلها، آشناها و دوستانمو در اون گروه دعوت کردم و توضیح دادم که کی هستم و میخوام چیکار کنم، شاید باورتون نشه چهل پرس غذای نذری گروه ما شد هفتصد پرس سبزیپلو با ماهی و درعینحال پنجاهوپنج جفت کفش برای بچههای بیسرپرست و مستحق شهرم…
مردم بینهایت پرشور از ایده ما استقبال کردند، کمکها پشت سر هم جمع شدند… همسرم میگفت این انرژی تو هست… اینقدر زلال… اینقدر شفاف…و من توی بُهت بودم…که چطور این موج اتفاق افتاد… اینهمه یکدلی و کمک و مهربانی… الآن دو سال هست که سبزیپلو با ماهی برای شب عید میپزیم و پخش میکنیم…
من بزرگ شدم… این بیماری منو بزرگ کرد… قدر پدر و مادرمو دونستم، قدر همسر مهربونم که از هیچ کمک و علاقهای نسبت به من مضایقه نکرده، قدر خواهر عزیزم رو که صبورانه از من پرستاری میکنه… قدر تکتک لحظههای زندگیم رو، قدر درخت و گل کنار خیابون رو… قدر پرندهها … گربهها… حشرات… هوا…
فهمیدم مهمتر از زندهبودن، درست زندگی کردن هست، فهمیدم کمک به هم نوع زیباست و کوچکترین وظیفه تکتک ما انسانهاست، فهمیدم نسبت به اطرافیان و اتفاقها نباید بیتفاوت باشیم. باید بینهایت مهربون باشیم و مهربونی رو تقسیم کنیم…
بعد از پانزده جلسه شیمیدرمانی، کل توده شش سانتی در تابستون محو شد، داروی نگهدارنده به من دادند، خوشحال بودم و امیدوار و هدفمند… با خودم گفتم دیدی… تونستی جزو اون ۱۰نفر باشی… معجزه شد…
اما فقط دو ماه…
بیماریم بعد از دو ماه عود کرد، تو لگنم یه توده سه سانتی… دوباره زمین خوردم، اما اینبار، دختر کوچولوی قبلی نبودم. محکمتر از قبل بودم، یهبار موفق شده بودم، پس دلیلی نداشت که دوباره نتونم. فقط بازه دامنه بهبودم کوچکتر شده.
از هر ۱۰۰ نفر فقط پنج نفر… و من مطمئنم که میتونم جزو اون پنج نفر باشم، من یکنفرم… و هنوز مشغول مبارزهام…
1 دیدگاه. Leave new
المیرای عزیز، از روزی که دیدمت برات احترام خاصی قائل بودم و برام عزیز بودی. وقتی خبر بیماریتو شنیدم غمگین شدم و وقتی این نوشته رو ازت خوندم، بیشتر از قبل بهت افتخار کردم.
و امروز که خبر رفتنت از این دنیا رو شنیدم، خیلی غمگین نیستم. چون که خوب و شرافتمندانه زندگی کردی.
امیدوارم روحت در جوار لطف و رحمت خداوند آرام بگیره.