سولماز خواجهوند
نویسنده ادبیات کودک و نوجوان
روز اول:
مامان مدتی بود که پاهایش درد میکرد. درد بالا میآمد و میزد به کمرش و توی تمام بدنش میچرخید. بهسختی راه میرفت. دولا دولا و آرام آرام. دستهایش را بهجایی میگرفت و یواشیواش جلو میرفت. آزمایشهای مختلفی داد. عکس و پتاسکن و هزار و یک چیز دیگر. وقتی جوابشان آمد همه با هم با پروندهی پزشکی راه افتادیم و رفتیم پیش دکتر. همان روز دکتر گفت که مامان سرطان دارد. از نوع بدخیم. تقریباً گفت بروید کنار هم حال زندگی را ببرید که دنیا دو روز است و یک روزش هم گذشته.
روز دوم:
مامان را در بیمارستان بستری کردیم. دکترها پای مشکلدارش را قطع کردند. مامان گفت آنیکی پایش را هم قطع کنند! ما تعجب کردیم! فکر کردیم هر طور که باشد زندگی کردن با یک پا بهتر از بیپا زندگی کردن است!
روز سوم:
توی خانه بودیم. مامان همین طور که روی صندلی چرخدار نشسته بود گفت: «همهی کفشهایم را جمع کنید، بگذارید جلوی در!»
زدم زیر گریه و گفتم: «مامان نمیخواهی یکیش رو یادگاری نگهداری!؟ نیازی نیست همهاش رو بیرون بریزی! میبریم میگذاریم توی انباری چشمت بهشون نیوفتد! خواهش میکنم این کار رو نکن!»
مامان گفت: «آجر تو سرت خورده بچه!؟ بیرون بریزی چیه دیگه!؟ میخوام برم برای همشون پای مصنوعی بگیرم! یکی برای ورزش، یکی برای قدم زدن، یکی چاق و خپل، یکی باریک و کشیده، یکی لاکزده و خوشگل برای صندل، یکی برای کتونی و یکی هم برای اینکه قدم از بابات بلندتر بشه…!»
آخر بابای من خیلی قدبلند بود و مامان با هزارتا کفش پاشنهبلند تازه میرسید به سر شانههایش!
امروز:
امروز نزدیک به ده سال از بیمار شدن مامان میگذرد. هم من بزرگشدهام و هم بقیهی بچههایش. بیماری سخت بود، هم برای مامان و هم برای بچه ها. پوست انداختیم زیر بار غم آب شدنهای مامان، زیر بار غم جواب رد این دکتر و آن دکتر. زیر بار شیمی درمانیها و زیر بار چشمهای ترسانش که پر امید پی ریسمانی میگشت چنگ بزند تا بیشتر بماند و برای بچه هایش مادری کند.
بیماری به آن بیخیالی و شادی که بالا نوشتم نبود. پدر هم قدش بلند نبود. بیماری تلخ بود. زهر بود. سیاه بود. و من که دختر بزرگش بودم. همپا بودم. همپا برای مادری که روی پاهایش بزرگ شده بودم. اما دست در دست هم دادیم تا سرباز باشیم بایستیم تا مامان خم نشود و نشد. امروز میان خاطرههایمان میان قاب عکسهای روی دیوار ایستاده و به پهنای صورت، لبخندمان میزند با پاهای بلند و کشیده با پاهای مخصوص کتانی با پاهای لاکزده با پاهای بلندتر از بابا و با لبخندی که یادمان میاندازد زندگی مردنی نیست.