هما رنجبری
بهبود یافته دو سرطان و حامی بیماران مبتلا به سرطان و همراه و یار بیماران در بخش رادیوتراپی هستم.
سال ۹۴ متوجه وجود توده در سینهام شدم با وجود اینکه این بیماری از سال۶۸ و با مبتلا شدن برادرم به خانه ما امده بود و باهاش غریبه نبودم، وقتی شنیدم شوکه شدم و تا چند روز که درمانم شروع شد حس آدمی رو داشتم که تک و تنها تو کویر رها شده، با وجود بودن خانواده در کنارم هیچ کس رو نمیدیدم جز مهمان ناخوانده رو. بعد از جراحی باز هنوز به اشتباه بودن تشخیص امیدوار ولی با آغاز اولین جلسه شیمی درمانی دیگه پذیرفتم که زندگی من از این پس سیر قبلی رو نخواهد داشت؛ باید چه میکردم، نا امید میشدم؟ چطور منکه خواهرم بیست و چند سال بود سرطان را به زمین کوبیده بود و مانند قهرمان راه میرفت، چگونه چنین کاری شدنی بود؟ به خودم گفتم: نه! بلند شو، نوبت تو هستش که بجنگی و در کنار خواهرت قهرمان باشی، از همون روزا زندگیم تغییر کرد.
با شیمی درمانی بزرگتر شدم و قویتر. بله خیلی قوی و بعد با پرتو درمانی صبور شدم، خیلی صبور و وقتی درمانم تمام شد دوباره متولد شدم. وای چقدر دنیا زیباست! چرا قبلا اینهمه زیبایی رو نمیدیدم. من که جز چند نفر افراد خانواده خودم کسی رو دوست نداشتم، حالا همه آدمهارو خیلی دوست دارم. چرا درد و رنجشون رنجم میده و شادیشون خوشحالم میکنه؟! بهواسطه دوستی با یکی از گروههای حمایتی آشنا شدم. اول تمایلی به شرکت تو کلاسها نداشتم ولی وقتی رفتم حس خوبی پیدا کردم. همدردهامو دیدم. مبارزه عشق و ایمان برعلیه درد و رنج رو دیدم.
شاید برای شما که اینمطلب رو میخونید خندهدار باشه که بگمسرطان برای من رحمت و سکوی پرتاب شد به طوریکه الان حاضر به عوض کردنش با هیچ چیز نیستم، دیدم افرادی در نهایت تلاش و با توان اقتصادی محدود برای کمک به همنوع خودشون، و برای رضایت خالق هر آنچه دارن در طبق اخلاص قرار دادن و میکوشند که دیگران در آرامش باشن، من هم نقش آفرین شدم و از دانستههای خودم شروع کردم به کمک روحی و راه رو برای دوستانی که تازه مبتلا شده بودن با چراغ در دستم روشن کردم تا اونا تو چالههایی که خودم افتاده بودم، نیفتن. بله من عاشق شدم حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم، عاشق سرهای بیمو، عاشق صورتهای رنگ پریده؛ لبهای بی رنگ و خشکیده. حالا دیگه بیهوده نیستم و هدف دارم. میدونم که دنیا آمدن ما برای این نیست که مال اندوزی کنیم بخوریم و بچرخیم و فقط فکر خودمون و خانواده خودمون باشیم. الان خانوادهای چند صد نفری دارم دلم براشون میتپد.
———————————————