فرح قاسمی
شنیدن ماجرای بیماری و درمان مریم از زبان خودش با احساسی که تنها زنی تحتفشار رنج و ستم میتواند بیان کند، اشکم را درآورد و خشم مرا برانگیخت، در پایان مقاومت و تلاش او مرا تسکین داد. با احترام به شخصیت احترام برانگیز مریم، قصه گذر از رنجهای او را برایتان روایت میکنم.
دختری خندان و شاد و فعال که برای حفظ استقلال و خود باوریاش در موسسهای فرهنگی مشغول بهکار میشود، تا اینکه در سن 21سالگی ازدواج میکند و به امید شروع یک زندگی شیرین و لذتبخش راهی خانه بخت میشود اما بهمرور شاهد چهره دیگری از همسرش میشود؛ بد دهن، خسیس، شکاک و از همه بدتر این که دست بزن هم داشته و بارها بینی و پای او را میشکند. بارها و بارها اینکار تکرار میشود و به امید اینکه با بچهدار شدن، رفتار همسرش تغییر کند، بعد از دو سال باردار میشود، غافل از اینکه همسر خودخواهش با لگد به شکمش قصد انداختن این بچه رو میکند. خدا را شکر بچه بهدنیا آمد، پسر زیبایی که وجودش باعث دلگرمی و امید برای مریم میشود ولی رفتار همسر کماکان ادامه دارد. سه دفعه بینیاش را شکست، خرجی هم نمیداد. مریم که بسیار خسته شده بود، یکسال بعد از زایمان، درخواست طلاق کرد ولی دادگاه با طلاق موافقت نکرد، چون مریم هیچ مدرکی دال بر ضرب و شتم نداشت، تا اینکه در سال 93 بیمار شد و باید جراحی میشد. بیمارستان اعلام کرده بود باید همسرت رضایتنامه برای عمل را امضاء کند. دکتر به مریم گفته بود که حتی یک روز را هم نباید از دست داد و هرچه سریعتر باید عمل شود. مریم دردمند و مستأصل بود که چه باید بکند؛ چرا باید برای عمل جسمش؛ جسمی که بارها و بارها توسط همسرش آسیبدیده و متعلق به خود اوست، همسرش باید رضایت دهد؛ همسری که بارها او را کتک زده و با رفتارش نشان داده که مرگ و زندگی مریم اصلاً برایش اهمیتی ندارد. فردی به مریم توصیه کرد که به دادستانی کل کشور مراجعه کند و او هم بعد از دو روز دوندگی با جسم بیمارش بهخاطر اینکه دیگر دچار بیماری صعبالعلاج شده بود، حکم را برای عمل گرفت و عمل انجام شد؛ ولی داستان در اینجا تمام نمیشود. یکهفته بعد از جراحی، سرو کله همسرش پیدا شد و با داد و بیداد بنای اعتراض را گذاشت که تو چه حقی داشتی بدون اجازه من رفتی عمل کردی و سینهات را هم برداشتی؟
قبل از شیمیدرمانی از طرف دادگاه نامه آمد که حالا دیگر مریم میتواند غیابی از همسرش طلاق بگیرد چون حالا دیگر یک زن بیمار محسوب میشود. مریم با دلی شکسته میگفت «حتماً باید بیمار میشدم تا به طلاقم رضایت دهید؟»
مریم در کنار پسرش که دنیایی از عشق و احساس و محبت است و نیز خانواده مهربانش دوران سخت بیماری را سپری کرد. خالهها و دخترخالهها و اطرافیان که مریم را بسیار دوست داشتند، تنهایش نگذاشتند، ولی مریم دیگر دوست نداشت به خودش نگاه کند و بیقرار و پرخاشگر شد، موهایش را که بلند بود و تا کمرش میرسید، از دست داد و هزینه سنگین معالجاتش را که بالغبر 18میلیون تومان میشد، با کمک پدر و مادر و نزدیکان پرداخت کرد. پدرش را شش ماه پیش از دست داد کسی که حامی و همراهش بود. بهقول خودش پشتش خالی شد و الآن با حقوق پدر روزگار میگذراند و تنها امیدش پسر دلبند اوست که دانشجوی مهندسی نرمافزار است و با عشق به مادر او را به زندگی و ادامه آن تشویق میکند.
مریم عزیز الآن دوست دارد که مثل گذشته مشغول بهکار شود ولی میگوید «در جامعهای که برای جوانها کار نیست، آیا برای من 44ساله کار پیدا میشود؟»
به امید روزی که زنان جامعه ما هم همپای مردان از حقوقی مساوی و برابر برخوردار شوند و بعد از طی دوران بیماری، دوباره جامعه با آغوش باز آنان را بپذیرد.