من تنها فرزند و دختر معصومه جلیلوند هستم؛ کسی که با صبرش، مقاومتش، مهربونیش و دل پاک و خداییش، درسهایی از زندگی بهم داد. مادرم بهترین معلم من بود تو زندگی.
در سن 11 سالگی متوجه شدم مادرم دچار سرطان سینه شده ولی از نوع بدخیمش. یعنی جوری که دکترا میگفتن دیگه به مادرم امیدی نیست. خیلی سخت بود، که بفهمم مادرم به این بیماری دچار شده. واسه من ۱۱ ساله که مادرمو همیشه سالم و سلامت دیده بودم تحملش سخت بود؛ مادری که تحمل یه سرماخوردگیاش را نداشتم. خلاصه رفتیم پیش دکتری که جراح بود. گفت باید نمونهبرداری بشه از سینهی سمت چپ مادرم تا ببینیم چقدر سرطان پیشروی کرده. مادرم به خاطر اینکه از سینهاش مقداری خون میومد، دکتر مشکوک شده بود که بیماریش خیلی بدخیم شده باشه، ولی به مادرم کامل چیزی نگفت. سینهی سمت راستشو تخلیه کردن و غدههای لنفاوی شو برداشتن چون سرطان تا اون قسمتا ریشه داده بود، ولی مادرم در جریان نبود روزای اول خیلی درد داشت، ولی چون من کوچیکتر بودم و سنم کم بود، دوستای خوبِ مامانم میرفتن بیمارستان بهعنوان همراه مریض میموندن پیشش.
مامانم روزای اول ناامید بود. گریه میکرد درد داشت؛ غصه میخورد، چون زن بود ما زنا عاشق زیبایی هستیم. یه عضو بدنش کم شده بود براش سخت بود، خیلی سخت. چون غدههای لنفاوی برداشته شده بود. حتی دیگه نباید زیاد بار برمیداشت. یا کارای سنگین میکرد، چون دستش ورم میکرد. گذشت تا اینکه بعد از یک هفته از بیمارستان ترخیص شد. اومد خونه یه دکتر تو تجریش بهش معرفی کردن که متخصص انکولوژیست بود. عکسای اسکن و آزمایشاشو برداشت رفت پیش اون. دکتر براش درمان نوشت که هم شیمیدرمانی کنه و هم رادیوتراپی.
دفعهی اول که شیمیدرمانی کرد نمیدونست دوز داروهاش بالاست و غیر از حالت تهوع و بیحالی، موهای سرش هم میریزه.
یه روزی رفتش حموم، مادرم خیلی غم و غصههاش و ناراحتیاشو پنهون میکرد. یعنی جلو من لبخند رو لباش بود و ناامید نبود ولی اون روز تو حموم دیدم یه دفعه صدای گریه و جیغش اومد. رفتم در زدم و درو باز کردم گفتم مامان، چی شده؟ دیدم نصف موهای سرش ریخته! نگو از شیمیدرمانی با دوز بالا، موهاش بهشدت ریزش میکنه و ما نمیدونستیم. سر همون ترسیده بود. نشسته بود زیر دوش گریه میکرد. اون روز آنقدر باهاش حرف زدم، بهش گفتم ناراحت نباش، موهای خوشگلت باز بلند میشه. مهم الآن درمان و سلامتی توست. آرومتر شد و بعد خندید گفت باشه دخترم بهت یه قولی میدم. من نه برای خودم، فقط به خاطر تو میجنگم واسه وجود تو.
مادرمو فرداش بردم آرایشگاه به خانوم آرایشگر گفتم موهاشو کلا با ماشین بزن. آرایشگره وقتی جریان رو فهمید، ناراحت شد و با ناراحتی موهای مادرمو زد. مادرم پنهونی اشکاشو پاک میکرد ولی خودشو نباخت مگه چند سالش بود؟ ۳۷ سال.
روزای مادرم شروع شد، هفتهای یکبار شیمیدرمانی. هر روز رادیوتراپی، اونم ۹۰ جلسه! سخت بود براش ولی مردونه جنگید. دکترا یواشکی به زنداییم گفته بودن دو ماه دیگه زنده میمونه ولی دو ماه رو مادرم گذروند، شد یک سال. قدرتشو برد بالا. کم نمیآورد؛ غصه میخورد؛ بعضی روزا درد میکشید ولی کم نیاورد، جنگید و مبارزه کرد. جوری که، کل فامیل و دوستا از رفتارای مادرم تعجب میکردن. آخه مگه میشد یه سرطان بدخیم که متاستاز داده، تو بدن باشه ولی باز عمرش به دنیا باشه؟! تو ذهن همهی دور و بریامون همین جور حرفا میچرخید، ولی هیچکدوم باورمون نمیشد که با خدا همه چیز ممکنه. قدرت معجزه و ایمان و باور و احساس خوب مادرم باعث شد با این بیماری بجنگه. جوری شده بود که مادرم به همه انرژی میداد؛ امیدواری میداد. روحیهی عالی مادرم باعث شده بود کسی که بار اول میدیدش باورش نشه که مادرم سرطان بدخیم داره.
مامانم باز مقاوم بود تا اینکه بعد از ۴ سال شیمیدرمانی دکتر به مادرم گفت فعلا استراحت کن و چکاپ و آزمایش را ۶ ماه دیگه انجام بده مادرم هم بیخیال شد ۶ ماه گذشت مادرم درد بدی تو ناحیهی زانوش حس میکرد این درد روز به روز بدتر شد جوری که با هیچ مسکنی آروم نمیشد تا اینکه دیگه درد امونشو برید. من اونموقع ۱۷سالم بود. همسایههای خوبمون مادرمو بردن دکتر که دکترای اونجا مادرمو انتقال دادن به بیمارستان امام خمینی تهران. دکترا اسکن گرفتن از پای مادرم و فهمیدن سرطان زده به استخوون مادرم و از رون پاش تا ساق پاش، استخوونش از بین رفته.
خلاصه جراحی کرد باز درد کشید باز بیمارستان، ۲۰روز اونجا موند دو روز من میرفتم از کرج پیشش، یک روز دوستش میموند؛ یه روز زنداییم. خلاصه بین هم تقسیم میکردیم روزا رو، که به منم فشار نیاد. گذشت. مامانم ترخیص شد پای راستش کلا پلاتین بود و زانوی مصنوعی دو ماه طول کشید تا خوب شد. با کمک فیزیوتراپی و دوستاش، دوباره کمکم راه افتاد اول با واکر، بعد با عصا تا به اون یکی پای سالمش فشار نیاد بعد از اون دوباره شیمیدرمانی و رادیوتراپی. روزا میگذشت مادرم با سرطان میجنگید. مقاومت میکرد. منم پا به پاش میرفتم با هم میگذروندیم روزا رو.
همش تو مطب و تو بیمارستانا بودیم ولی دلمون خوش بود. در کنار هم آرامش داشتیم و امیدواری و جنگیدن با سختیها چیزی بود که مادرم انجام میداد.
مینشست با بیماریش حرف میزد میگفت: «سلولهای سرطانی قشنگم از بدنم برید بیرون نذارید درد بکشم من باید به خاطر وجود دخترم بجنگم.» آره خیلی جنگید دکترش گفته بود دو ماه، ولی مادرم ۱۲سال جنگید. شد ۴۹ سالش.
تو این فاصله دکتر انکولوژیست او عوض شده بود و ما تو کرج میرفتیم برای درمان.
سال آخر یعنی سال ۹۵ دیگه نتونست مقاومت کنه دکترش ناامیدش کرد گفت دیگه کاری از ما برنمیاد مادرم باز امید داشت به خدا، اما دیگه از بابت من خیالش راحت بود من شده بودم ۲۳ ساله. همان طور که گفته بود، به خاطر من جنگید تا من به سنی برسم که با رفتن او کمتر آسیب ببینم.
منو سپرد به خدا و پدرم و نفسهای آخرشو کشید، ولی جنگید با سرطانی که کل بدنشو گرفته بود و تا آخرین لحظه نه به خدا کفر گفت و نه ناامید شد. مادرم خیلی درسها بهم یاد داد. اون با اون صبرش و امید بالا و انرژی مثبتش و خندههاش تونست ۱۲ سال بجنگه. روحت شاد باشه مادر عزیزم.