مهربان
من اصلاً فکرشو نمیکردم که یه روز بیمار بشم. وقتی یه بیمار میدیدم از خداوند شفای کامل میخواستم اصلاً حالشونو نمیفهمیدم.
تا این که یه روز وقتی دستم به سینهام خورد متوجه یه چیز گردی شدم، با مادرم رفتم دکتر. دکتر معاینه کرد و گفت بهتره یه سونوگرافی انجام بدی. رفتم سونو انجام دادم بردم پیش دکتر نگاهی کرد فرستاد ساختمان نور که مختص پستان است. دکتر عکسو نگاهی کرد و گفت: نگران نباش ما یه بیوبسی انجام میدیم، من خیلی دلهره داشتم اصلاً حرفاشو متوجه نمیشدم چشمام پر از اشک بود: خودمو دست خدا سپردم. بیوبسی انجام دادن جوابو گفتن ببرم بیمارستان امام خمینی. سالن پر از آدمهایی بود که همه مشکل داشتن. نشستم تا نوبتم بشه. نوبتم شد، رفتم داخل با دکتر آشنا شدم و جواب آخر را این دکتر داد. گفت باید جراحی بشی. منم مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم اشک تو چشای خواهرم جمع شد. من شوکه شده بودم. دکترم منو به اسم کوچیک صدا زد گفت نگران نباش. نترس. این کلمه باعث شد من آروم شم. بهخودم اومدم گفتم این گریهها برای چیه؟ من دیگه مبتلا شدم به سرطان، باید بجنگم. به خاطر اشکای پدرم، مادرم و خواهرم باید زنده بمونم؛ زندگی کنم. سال93 درمانم شروع شد در انستیتو کانسر بیمارستان امام، عمل جراحی پستان انجام دادن خیلی دردآور بود برای خودم برای خانوادهام که دخترشون با هزار امید و آرزوکه داشت، بیمار شد، ولی من از خدا خواستم که نا امیدم نکنه، منو به زندگی برگردونه. ایمان داشتم خوب میشم. ایمانمو، ارادمو قوی کردم. گفتم من باید شکستش بدم به خاطر امیدهای زندگیم که پدر و مادرم بودن. بعد از جراحی نوبت شیمیدرمانی شد که هشت جلسه باید میرفتم. داروهارو پدرم تهیه میکرد و در این راه پرفراز و نشیب با من همراه بود. وقتی همراهم بود هیچ ترسی نداشتم. دستمو محکم میگرفت دستاش گرم بود. استرس نداشتم. وقتی روی تخت دراز کشیدم، دارو که از سرم وارد رگم میشد، انگار یه انرژی به سمتم اومد، گفت تو باید بتونی! من روحیه خیلی خوبی داشتم؛ باور کنید همه چی با اراده و خواست خداوند پیش رفت. تا اینکه اومدیم خونه. فردا صبح که موهامو شونه میزدم، دیدم که بهشدت موهام میریزه. ترسی نداشتم چون گفته بودن که موهات میریزه. وقتی مادرم خواب بود برادرمو صدا زدم، گفتم با ماشین موهامو از ته بزن. دلش نمیومد، ولی خودم خواستم مادرم نبینه ریختن موهامو. با اینکه بعدش بههرحال میدید، غصه میخورد، ولی باهاش حرف زدم که مادر موها و ابروهام درسته ریختن.
اینا همه درست میشه. من بهفکر سلامتیم که دوباره برگرده و زندگی کنم. این مهمه. بعد از شیمیدرمانی، نوبت به پرتودرمانی رسید که 25جلسه باید باز این راه را میرفتم. پدرم که تنها امید من بود باز دستمو گرفت. این راه را ادامه دادم تا موفق شدم تا الآن که سرطان را شکستش دادم.
کسانی که الآن داستان منو میخونن
و تو این راههایی که من رفتم هستن باید ایمان داشته باشن که امید به زندگی، اراده قوی و روحیه خوبی داشته باشن.
باور کنید سرطان هیچ ترسی نداره
فقط به خوب شدن فکر کنید. به امید فردای روشن بدون سرطان