پسرم نباید از طعم مادر داشتن محروم بشه!

رعنا

من دختری زود رنج و حساس بودم که در نوجوانی بزرگ‌ترین عشق زندگیم، مادرم را از دست داده بودم و سال‌های سال نمی‌تونستم با این قضیه کنار بیام. چون تنها جای خالی مادر نبود که آزارم می‌داد، بلکه اتفاقات و بی‌عدالتی‌هایی که در نبود مادر برایم رخ می‌داد، بی‌نهایت روحم را می‌آزرد. با این حال برای این‌که مادرم رو خوشحال کنم و دختر شایسته‌ای برای اون باشم. سخت تلاش کردم تا زندگیم رو خودم بسازم و انسان مفیدی برای جامعه باشم. زمانی که ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم، خیلی از اون حس‌های منفی تو وجودم از بین رفت و دیگه همه زندگیم تنها پسرم و همسر مهربانم بودند. با وجود فرزند کوچکی که داشتم همچنان ادامه تحصیل دادم و دست از تلاش برنداشتم. چند سالی می‌شد که از رساله‌ام دفاع کرده بودم و صفحه‌ای جدید می‌خواست تو زندگیم باز بشه که متوجه بیماری سرطانم شدم.

 سرطان برای من حس و معنی‌ای فراتر از یک بیماری داشت، چون من مادر عزیزم رو هم با بیماری سرطان از دست داده بودم. فکر این که پسرم هم قراره طعم بی‌مادری و روزهای بسیار تلخ بعد از من رو بِچشه، به‌شدت آزارم می‌داد. شب و روز فقط گریه می‌کردم و آینده پسرم و رنج‌هایی که در نبود من قراره براش اتفاق بیفته جلوی چشمم بود. نمی‌تونستم با این موضوع کنار بیام. یادمه وقتی شیمی‌درمانی می‌شدم مصادف شد با جشن کارنامه گرفتن پسرم و ما به مدرسه دعوت شده بودیم. پسرم که اون روزها به‌شدت نگران من بود، به کمک معلمش برای حضار دکلمه‌ای در وصف مادر خوند و یک ثانیه چشم از من بر نمی‌داشت و با عشق نگاهم می‌کرد. اون لحظه من داشتم به آینده پسرم فکر می‌کردم که قراره روزی از دانشگاه فارغ‌التحصیل بشه، چقدر ناراحت‌کننده خواهد بود که منو کنارش نداشته باشه. با خودم عهد کردم که با نیروی هر چه تمام‌تر مبارزه کنم و اجازه ندم این بیماری یا هر چیز دیگه‌ای تو زندگیم مانع از این بشه که پسرم از طعم بی‌نظیر مادر داشتن محروم بشه!

بیماری سرطان با وجود چهره‌ بدی که برام داشت، بزرگ‌ترین درس زندگیم رو به من داد. من بعد از شکست دادن این بیماری دیگه اون دختر زود رنج و حساس سابق نبودم. هر ثانیه از زندگیم مثل هدیه‌ای بود برام از جانب خدا، یه فرصت دوباره، یه تلنگر برای این‌که به خودم بیام و قدر داشته‌هام رو بدونم و از خداوند مهربانم به خاطر تمام نعمت‌های زیبایی که به من داده تشکر کنم و نور شادی و امید به اطرافم بتابونم.

«دردی که ما رو نکشه قویترمون می‌کنه»

شمس, روایت بیمار مبتلا به سرطان, سروش شمس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

2 × 2 =