لعیا مقدم
هرگز در باورم نمیگنجید که روزی خودم روی همین تختهای بیمارستانی باشم که کارورزیهای دوران دانشجوییام را در آن گذرانده بودم؛ روی همین تختهایی که با ملحفههای سفید پوشانده شده بودند؛ اتاقهایی که نسیم از پشت پنجرههای نیمهبازشان پردهها را به رقص میآورد تا نگاه خیرهی بیماران را که مناظر بیرون از پنجره را میشکافت و پیش میرفت، نوازشی کند.
هرگز باورم نمیشد… کارورزیهای من در بخشهای مختلف همین بیمارستان امام خمینی سپری شده بود، دوران دانشجویی، درختهای چنار کهنسال محوطه بیمارستان، کلاغهای سیاه و روپوشهای سفید… و نیمکتهای سردی که در زمستان با دوستان روی آن مینشستیم و چای میخوردیم و به گربههایی که با غلت زدن روی زمین خود را برای ما لوس میکردند، کلوچه تعارف میکردیم.
هرگز در باورم نمیگنجید چون گمان میکردم همواره بیمار، کسی دیگر است و من رو به روی او بر بالینش حاضر هستم و پاسخگوی نیازهای او…
هر چه را میآموختم، باید میدیدم، باید تجربه میکردم سرشار بودم از شوق آموختن و آموزاندن. منظورم از آموزاندن همان آموزش به بیمار است که بسیار دوست میداشتم…
وقتی متوجه بیماریام شدم انگار همه عالم سیاه شد. تاریکیهای جهان در نگاهم ریخته شد. چطور ممکن بود بدون هیچ سابقه خانوادگی…! اما زمان زیادی برای فرورفتن در بهت نبود. من باید بهسرعت درمان را شروع میکردم. جراحی، شیمیدرمانی و رادیوتراپی.
باید روی این تختها میخوابیدم و داروهایی را میگرفتم که عوارضشان را پیشترها فقط خوانده بودم… حالا قرار بود آن عارضهها را سلول به سلول لمس کنم و هضم کنم که بیاشتهایی یعنی چه؟ لمس کنم درد مفاصل و استخوانها را و بچشم طعم تلخ تهوع را…
باید روی همین تختها میخوابیدم و درحالیکه دارو قطره به قطره وارد رگهایم میشد به درخت تبریزی بلند که در پشت پنجرهی بخش قد برافراخته بود، خیره میشدم و میگفتم:
سلام من به تو ای تکدرخت تبریزی
که جرعههای محبت به کام من ریزی
درود من به تو هان! ای شکوه پابرجا
که استوار درخت بهار و پاییزی
و درخت تبریزی که با برگهای درخشانش برایم دست تکان میداد…
باید مثل او پابرجا میماندم؛ سینه سپر میکردم و استوار میبودم.
لبخندهای همسر مهربانم در کنار تخت، این استواری را برایم آسان میکرد. وقتی همسرم لبخند میزد من تمامی سختیها را میشکافتم و از تاریکیها و تشویشها بهسوی روشناییها راه میگشودم.
همسرم من را به این باور که نه، فراتر از باور به این تجربه رساند که امید و عشق بهترین و مؤثرترین داروست آنهم بدون هیچ عارضهای!
و من در تمام طول درمان (عشق درمانی) میشدم.
و حال من خوب است تو باور کن!
حال من خوبست
خوبتر از همیشه.
پرستار بخش اورژانس